مسیر ظهور...
فاطمه شایان پویا
صبح جمعه آخرین واریز را هم انجام داد.
هزینه سفر امسالش، تمام شده بود.
گوشیش را برداشت و گروه را که چک کرد، خبر خوشحالی آزادی یک زندانی مالی دیگر اضافه شده بود. لبخندی زد و خدا را شکر کرد.
بعد چرخید سمت کمد. کولهاش همچنان جلوی در، آماده بود. کتانیهایش هم.
اشک توی چشمانش حلقه زد.
هنوز باورش نمیشد امسال اربعین، راهی مشایه نمیشود.
رفت کنار کوله، روی زمین نشست و دستش را روی پیکسلهای رویش کشید. صدای پیامک دوباره متوجهش کرد: «به کمک شما خیرین عزیز، نخلهای نیابت از شهید قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس، به نفع محرومین منطقه در زمین احیا شده ی فدک کاشته شد. قبول باشد.»
اشکهایش روی زمین ریخت و لبخند زد.
بی قرار بود. قلبش میسوخت. دلش نمیآمد کوله را برگرداند توی کمد.
باز هم یک پیامک واریزش برای قرض الحسنه رسید.
و یکی دیگر...
و...
کتاب دعایش را باز کرد و اشک ریزان برای آقایش ندبه کرد:
لَيْتَ شِعْري، اَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوي، بَلْ اَيُّ اَرْض تُقِلُّكَ اَوْ ثَري، اَبِرَضْوي اَوْ غَيْرِها اَمْ ذي طُوي؟...
تصمیمش را گرفت. کوله را روی دوش انداخت و کتانیها را برداشت.
باید میرفت.
هنوز کلی کار داشت که باید در مسیر ظهورش انجام میداد.
صدای یک پیامک دیگر آمد...